*دلتنگ شدن حس نبودن کسی است که تمام وجودت یکباره تمنای بودنش را می کند .
**
*قدر یاران قدیمی را بدان ای نازنین، فرش های کهنه را مردم گران تر می خرند
**
شال و کلاه می بافم با خیالت تا در سرمای نبودنت یخ نبندم .
.
.
.
(نیایش)
و می دانم ای خدا ، می دانم که برای عشق زیستن و برای زیبائی و خیر ، مطلق بودن ، چگونه آدمی را به مطلق می برد، چگونه اخلاص این وجود نسبی را ، این موجود حقیری را که مجموعه ای از احتیاج هاست و ضعف ها و انتظار ها ، “مطلق “می کند!
در برابر بیشمار جاذبه ها و دعوت ها و ضرر ها و خطر ها و ترس ها و وسوسه ها و توسل ها و تقرب ها و تکیه گاه ها و امید ها و توفیق ها و شکست ها و شادی ها و غمهای همه حقیر - که پیرامون وجود ما را احاطه کرده اند و دمادم ما را بر خود می لرزانند ، و همچون انبوهی از گرگ ها و روبا ه ها و کرکس ها و کرم ها ، بر مردار «بودن » ما ریخته اند، با یک خود خواهی عظیم انقلابی ، که معجزه ی ذکر است و زاده ی کشف ِ بندگی ِ فروتنانه ی ِ خویشتن ِ خدایی ِ انسان است- ناگهان عصیان می کند ، عصیانی که با انتخاب ِ تسلیم ِ مطلق به حقیقت ِ مطلق ، فرا می رسد و از عمق ِ فطرت شعله می کشد و سپس با تیغ ِ بوداوار ِ بی نیازی و بی پیوندی و تنهایی ، “مجرد “می شود و آنگاه از بودا فراتر می رود و با دو تازیانه ی «نداشتن »و نخواستن همه ی آن جانوران آدم خوار را از پیرامون ِ انسان بودن خویش می تاراند و آنگاه، آزاد ، سبکبار، غسل کرده و طاهر ، پاک و پارسا، «خود »شده و «مجرد»و «رستگار» ! انسان شده و بی نیاز ، به بلند ترین قله ی ِ رفیع معراج ِ تنهایی می رسد و آنجا همه ی «من» های دروغین و زشت را ، که گوری است بر جنازه ی شهید ِ آن من ِ راستین و زیبا و خوب ، که همیشه در آن مدفون است و از چشم خویش نیز مجهول و از یاد خویش نیز فراموش ، فرو می ریزد،
با «ذکر» ، با «جهاد ِ بزرگ» و با «مردن پیش از مرگ» از درون ، به هجرت آغاز می کند ، هجرت از آنکه هست ، به سوی آنکه باید باشد.
تا…
به اخلاص میرسد و «بودنِ آدمی »به خلوص !خالص شدن برای او بروی او ،
اخلاص: «یکتایی»!
آری ، یک توئی !
آنگاه اینچنین «بنده ی خاشع »، که به بندگی خدا گونه ای شده است در زمین و اینچنین «دوستی خاکی»،
که در دوست داشتن ، خدائی شده است ، چه ! دوست داشتن اگر به اخلاص رسیده باشد ، دوست را با دوست مانند می کند
از زندگی زنده تر است و از خوشبختی جدی تر!
نیاز ، هراس، چشم داشت ، حق شناسی ، حق کشی ، خطر ، امنیت ، سود و زیان ، دشمنی ها و دوستی ها ، نفرین ها و آفرین ها ، شکست ها و توفیق ها ، شادی ها و غم ها…
که گرگ ها و کرکس هایی بودند ، وحشی و آدم خوار ، اکنون حشراتی شده اند بازیچه ی حقیر ِ مرد!
و مرد «جزیره ای در خویش »
در اقیانوس ِ وجود،
تنها و به خویش ،
اقلیمی از چهار سو ، محدود به خویش ، بی خطر ِ موج ،بی نیاز ِ ساحل
نیل به آب ، اما بی آلایش ِ آب ،
شکفته و گسترده در زیر بارش خورشید ، مکنده ی آفتاب!
و اکنون اوست که می تواند زندگی کند ،
تنها با طعام ِ عقیده و شراب ِ جهاد.
و بمیرد «شهیدوار»،
به همان زیبایی و درستی و آزادگی ، که زندگی می کند ، و اوست که چون صوفی نیست «شیعه» است ، بودائی نیست«مسلمان »است.
در همین معراج ِ تجرد نمی ماند ، باز می گردد ، به سوی خاک، بسوی خلق ، با کوله بار سنگین ِ مسئولیت:
بار سنگین ِ امانت،
تا بنگرد بر چهره ی یتیمی که بر او ، به خشونت ، تشر زده اند ، بر گرده ی اسیری که بر آن ، تازیانه ، خط ِ کبود ِ ستمی نقش کرده و بر گرسنه ی خاموشی که شرم ، مجال ِ مستمندی به وی نمی دهدو… بر نسلی که قربانی می شود و بر عصری که قهرمان می جوید و بر هر چه در زیر ِ آسمان می گذرد …